یک روز به ابراهیم گفتم پسرم این جنگ کی تمام میشود تا تو هم پیش زن وبچهات برگردی . گفت: «مادر من زودتر از جنگ خلاص میشوم و جنگ ادامه مییابد».
به او گفتم این حرف را نزن .انشاءالله جنگ با پیروزی رزمندگان اسلام تمام میشود و تو هم برمیگردی . گفت همان است که گفتم . هیچ چیز خواست خدا را نمیتواند تغییر دهد . من سفارشهای لازم را به همسرم کردهام و میدانم که او فرزند خوبی را تربیت خواهد کرد.
مادر شهید همت. به روایت کتاب صنوبرهای سرخ
شاید امروز وقتی باشه برای وداع ولمس انگشتان سرد زمین
ولی وداع با چه کسی و لمس انگشتان سرد کدامین زمین
من همون غریبه ام
که از جاده ی مه آلودی با کوله باری از غم های زیبا تو رو زیر لب زمزمه می کنه
و دیگر حسی برا ی وداع نیست....
تو با من وداع می کنی وبا او می روی
اینجاست که غمی بر کوله بار غم هایم اضافه میشه
هوا مه آلوده
زمین سرده وباز هم من مثل غریبه هستم.
غریبه ای که زندگی را برای تو می خواهد و خودش را برای مرگ
پس بزار بمیرم تا وجودم راحت و روحم آزاد شه
اما نه من نباید بمیرم
باید باشمو بمونم و زجر بکشم
اینجور برام بهتره
من دیوانه ای بودم که به تو دل بستم
و تو منو سوزوندی
شاید گذر روزها برای تو فرقی نداشته باشه
اما هر روزی که به من می گذره
جای یک زخم روی قلبم میمونه
تا کی .. تاکی!!!
این قلب لعنتی میخواد بتپه
هر روز به امید هوای آفتابی از بی خوابی بیدار میشم
اما روز به روز آسمون تیره تر میشه
تو چرا ای آسمان؟؟؟
تو چرا با من سر ناسازگاری داری
نمی دونم تو بخاطر قلب من تیره شدی یا برای عذاب من
مهم نیست اصلا مهم نیست!!!
چرا که تموم میشه؟؟
یه روز زیر باران سنگ میمیرم
و خورشید بعد رفتن من دوباره می درخشه
و آسمون آبی میشه
و من آرزوی یک روز آفتابی دیگه رو به گور می برم
به امید دیدار... !!!