نی‌نوا

بشنو از نی چون حکایت می‌کند

نی‌نوا

بشنو از نی چون حکایت می‌کند

مادر شهید

یک روز به ابراهیم گفتم پسرم این جنگ کی تمام میشود تا تو هم پیش زن وبچه‌ات برگردی . گفت: «مادر من زودتر از جنگ خلاص میشوم و جنگ ادامه می‌یابد».
به او گفتم این حرف را نزن .انشاءالله جنگ با پیروزی رزمندگان اسلام تمام می‌شود و تو هم برمیگردی . گفت همان است که گفتم . هیچ چیز خواست خدا را نمیتواند تغییر دهد . من سفارشهای لازم را به همسرم کرده‌ام و می‌دانم که او فرزند خوبی را تربیت خواهد کرد.

مادر شهید همت. به روایت کتاب صنوبرهای سرخ

قصه

باز این چه شورش است که در خلق عالم است

باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است

 

در بارگاه قدس که جای ملال نیست

سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است

 

حالیا ای شعار عاشورا     العجل تک سوار عاشورا

تا برایم ز قصه‌ها گویی     قصه ظهر کربلا گویی

قصه ظهر روز عاشورا       قصه سینه سوز عاشورا

قصه عاشقان بی‌همتا     سینه سرخان مست و بی‌همتا

قصه میهمانی گلها         چهره ارغوانی گلها

قصه یک جوان مه‌پاره       پیکری چاک چاک و صد پاره

قصه ‌ایی گو که بی‌بدل باشد شرح احلا من عسل باشد

قصه لاله و سم اسبان     سیزده ساله و سم اسبان

قصه کودک شهید حسن  آخرین قسمت امید حسن

قصه شرح ساقی طفلان  ناله های عمو انا العطشان

قصه مشک خالی سقا    قصه خسته حالی سقا

قصه تیر و حنجر اصغر       روی نیزه زدن سر اصغر

قصه کودکان آواره            غارت خیمه‌ها و گهواره

قصه آن اذان شیدایی      قصه سجده ای تماشایی

قصه یک لب ترک خورده   خواهری خسته و کتک خورده

قصه دست و پا زدن برگو  قصه نیزه و دهن برگو

قصه آتش و خیام حسین  قصه آخرین کلام حسین

قصه مرکب بدون سوار     قصه آن غروب و گرد و غبار

قصه ایی از اسیری زینب   از اسیری و پیری زینب

قصه ناله های یک مادر     پیکری پاره پاره و بی سر

قصه ازدحام نامحرم         قصه موی خاکی و در هم

قصه کودکان غش کرده    محملی بی حجاب و پرده

 

از نوحه های حاج محمود کریمی

سخن دوست

خوب شد. یعنی بهتر از این نمی شد. برای مثل تویی مردن در بستر به ننگ مانندتر بود تا به مرگ. تو باید پیش تر و در آن غوغای هشت ساله مزد کرور، کرور خلوص پاکت را از حضرت جل و علا می گرفتی و تا بیکران های عشق پر می کشیدی و جرعه نوش می الست از دست دلبر می شدی و عرشی می شدی و آسمانی و کبریایی و بر ما زمینیان و برجای ماندگان رشک می بردی ولی گویا تقدیر الهی بر این قرار گرفته بود تا چندی دیگر ملازم رکاب اسلام و انقلاب و ایران بمانی و در کسوت فرمانده نیروی هوایی و زمینی سپاه منشاء خدمات منحصر به فرد و به یادماندنی شوی و در زلزله ویرانگر بم در نجات زلزله زدگان سر از پا نشناسی و یک صد ساعت بیدار بمانی و خواب در مقابل چشمان همیشه بیدار تو سر تسلیم فرود بیاورد و فقط از هوش رفتن بتواند برای ساعاتی کوتاه تو را از تقلای خدمت بی منت بازدارد. وقتی شنیدم که تو در کمال گمنامی و تواضع میدان دار اصلی امداد و نجات در چهار روز نخست زلزله بم بودی، هیچ تعجب نکردم چراکه از سبیل اخلاص و جوانمردی و ایثار جز این انتظاری نمی رفت و کسی چه می داند که تو در آن صد ساعت بیداری چه حالی داشتی و چه حالی کردی و چه کیفی می کردی از اینکه حنجره ات از تک و تا افتاده بود و حریف عزم جزم تو نمی شد و کم می آورد و من چه غبطه ها که نخوردم به حال و روز تو. و اینکه می دیدم تو چقدر از فرش کنده ای و درحال عرشی شدن هستی. راستی را که تو خستگی را خسته کرده بودی! وقتی دیروز از سعید _ یادگار تو _ شنیدم که شب قبل از پرکشیدنت تجدید دیداری داشتی با یاد رفقای رفته مان ناخودآگاه به یاد حرف هایت در حلقه دوستان و همرزمان در نیمه ماه مبارک رمضان افتادم و حس و حال عجیب تو که بوی رفتن و کندن و پرکشیدن می داد. آن شب وقتی تو از باکری می گفتی و چگونگی شهادتش، رنگ و بوی شهید گرفته بودی و این نه برداشت فردی من که ورد زبان همه رفقا بود و برای همه ما مسلم شده بود که دیری نخواهد پایید که ما از فیض حضور تو محروم می شویم و تو به آرزوی دیرینه ات نائل می شوی و قدم به محفل انس یاران آسمانی ات می گذاری. تمامی گل های این دسته گل از قبیله شقایق ها بودند که در فصل «لبیک» با معرفت به رفیق اعلی پیوستند .
طوبی لهم و حسن مآب برای شهید احمد کاظمی و یارانش (نوشته دکتر محمدباقر قالیباف)


shahidkazemi